حكايت 2
به نام خدا
سلطان محمود روزي در غضب بود.طلحك خواست كه او را از آن حالت بيرون آورد. گفت: ((اي سلطان نام پدرت چه بود؟))
سلطان برنجيد و روي بگردانيد. طلحك باز برابر او رفت و همچنان سوال كرد. سلطان گفت ((مردك با آن سگ چه كار داري؟)) گفت:((نام پدرت معلوم شد، نام پدر پدرت چه بود؟))
سلطان بخنديد
برگرفته از كتاب: رساله دلگشا عبيد زاكاني
+ نوشته شده در شنبه نوزدهم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 15:47 توسط محمد غلامی
|
این وبلاگ آشیانه و پناهگاه افکار و دل نوشته های این حقیر در فضای مجازیست