به نام خدا

سلطان محمود روزي در غضب بود.طلحك خواست كه او را از آن حالت بيرون آورد. گفت: ((اي سلطان نام پدرت چه بود؟))

سلطان برنجيد و روي بگردانيد. طلحك باز برابر او رفت و همچنان سوال كرد. سلطان گفت ((مردك با آن سگ چه كار داري؟)) گفت:((نام پدرت معلوم شد، نام پدر پدرت چه بود؟))

سلطان بخنديد

برگرفته از كتاب: رساله دلگشا عبيد زاكاني