انسان 250ساله

به نام خدا 

انسان ها و به خصوص ما مسلمانان همواره در جهت نیل سعادت به دنبال درست ترین راه که همان صراط مستقیم است هستیم بماند که چه مقدار در مسیر قرار داریم یا قرار می گیریم اما همین هم که به دنبال راه راست هستیم باز هم پسندیده است چرا که انسان آگاه و روشن ضمیر بعد از کسب مقداری تجربه زندگی در اجتماع به ضعف خود در انتخاب مسیر درست پی خواهد برد و با تمام توان فکری و قدرت ذهنی باز هم خود را نیازمند یک مرجع دارای صلاحیت تام و تمام که برایش معیار قضاوت قرار گیرد می بیند.

اما ما مسلمانان ...

خداوند معیاری گرانبها و ارزنده در میان انسان ها خلق کرد و آن ...

کتاب آسمانی قرآن   و پیامبر و خاندان معصومین

این بار کتابی را به دوستانم معرفی می کنم تا آن ها را در قضاوت ها یاری دهد

انسان 250 ساله

یکی روبهی دید بی دست و پای

به نام خدا

سعدی (باب دوم در احسان)/یکی روبهی دید بی دست و پای

یکی روبهی دید بی دست و پایفرو ماند در لطف و صنع خدای
که چون زندگانی به سر می‌برد؟بدین دست و پای از کجا می‌خورد؟
در این بود درویش شوریده رنگکه شیری برآمد شغالی به چنگ
شغال نگون بخت را شیر خوردبماند آنچه روباه از آن سیر خورد
دگر روز باز اتفاقی فتادکه روزی رسان قوت روزش بداد
یقین، مرد را دیده بیننده کردشد و تکیه بر آفریننده کرد
کز این پس به کنجی نشینم چو مورکه روزی نخوردند پیلان به زور
زنخدان فرو برد چندی به جیبکه بخشنده روزی فرستد ز غیب
نه بیگانه تیمار خوردش نه دوستچو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست
چو صبرش نماند از ضعیفی و هوشز دیوار محرابش آمد به گوش
برو شیر درنده باش، ای دغلمینداز خود را چو روباه شل
چنان سعی کن کز تو ماند چو شیرچه باشی چو روبه به وامانده سیر؟
چو شیر آن که را گردنی فربه استگر افتد چو روبه، سگ از وی به است
بچنگ آر و با دیگران نوش کننه بر فضله‌ی دیگران گوش کن
بخور تا توانی به بازوی خویشکه سعیت بود در ترازوی خویش
چو مردان ببر رنج و راحت رسانمخنث خورد دسترنج کسان
بگیر ای جوان دست درویش پیرنه خود را بیگفن که دستم بگیر
خدا را بر آن بنده بخشایش استکه خلق از وجودش در آسایش است
کرم ورزد آن سر که مغزی در اوستکه دون همتانند بی مغز و پوست

کسی نیک بیند به هر دو سرای

که نیکی رساند به خلق خدای

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

به نام خدا

سینه از آتشِ دل در غمِ جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه‌ی دوریِ دلبر بگداخت
جانم از آتشِ مِهرِ رُخِ جانانه بسوخت
سوزِ‌دل بین که ز بس آتش اشکم، دل شمع
دوش بر من، ز سر مهر، چو پروانه بسوخت
آشنایی نَه، غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم، دلِ بیگانه بسوخت
خرقه‌ی زُهد مرا آب خرابات ببرد
خانه‌ی عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله، دلم از توبه که کردم، بشکست
همچو لاله جگرم بی مِی و خُمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ! که مرا مَردُمِ چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و مِی نوش دمی!
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت

درست يا درست تر

به نام خدا

گله گوسفندى شبانه وارد تاكستانى شدند، و برگها و خوشه‏هاى انگور آن تاكستان را خوردند. صاحب باغ از حادثه با خبر شد و صاحب گوسفند را نزد حضرت داوود عليه‏السلام آورد، و از او شكايت نمود، و از حضرت داوود عليه‏السلام خواست تا در اين مورد داورى كند.

حضرت داوود عليه‏السلام پس از بررسى چنين فهميد كه قيمت در آمد آن باغ كه به وسيله گوسفندان نابود شده به اندازه قيمت آن گوسفندان است، از اين رو چنين قضاوت كرد كه: گوسفندان بايد به صاحب باغ سپرده شوند.

حضرت سليمان فرزند داوود عليه‏السلام كه در آن هنگام خردسال بود، در آن جا حضور داشت و به پدر گفت: اى پيامبر بزرگ خدا! اين قضاوت را تغيير ده و تعديل كن.

داوود عليه‏السلام گفت: چگونه؟

سليمان عليه‏السلام گفت: گوسفندان را به صاحب باغ تحويل بده تا از منافع آن‏ها (از شير و پشمشان) استفاده كند، و باغ را به صاحب گوسفندان تحويل بده، تا در اصلاح آن بكوشد، وقتى كه باغ به حال اول بازگشت، آن را به صاحبش تحويل بده، و در همان وقت، گوسفندان را نيز به صاحبش بسپار.

هر دو قضاوت صحيح و عادلانه بود، ولى نظر به اين كه در مقام اجرا، قضاوت سليمان عليه‏السلام دقيقتر اجرا مى‏شد، و به طور تدريج بود و زندگى هر دو نفر (صاحب باغ و صاحب گوسفند) پس از مدتى سامان مى‏يافت، قضاوت سليمان از سوى خداوند انتخاب گرديد، البته قضاوت سليمان عليه‏السلام را خداوند به او تفهيم نمودو در ضمن، به وجود آمدن ماجرا به اين صورت، براى آن بود كه وصى حضرت داوود عليه‏السلام در ميان فرزندانش معرفى گردد، كه سليمان است نه غير او.


منبع:
قصه‏هاى قرآن به قلم روان‏ - محمد محمدى اشتهاردى

آيا من معلم ام؟

به نام خدا

معلمی شغل نیست، عشق است ، ذوق است ، ایثار و فداکاریست . اگر به عنوان شغل به آن می نگری رهایش ساز و اگر عشق توست ، بر تو مبارک باد .

(( معلم شهید رجایی ))

اگر کسی بتواند معلم خوبی باشد ، خیانت کرده است اگر به کار خوب دیگری بپردازد . چرا که معلمی مقام پیغمبری و تعلیم مقام خدایی است .

(( دکتر شریعتی ))

كيفيت زندگي

به نام خدا

در اين گير و دار زندگي، در اين مطاع زودگذر، كه هر كس فقط دنبال اين است كه بيشتر رشد كند از اين جهت كه مطاع بيشتري به چنگ آورد و سري توي سرها درآورد، قبلا كه ممد بود بعد شد محمد بعد محمدآقا بعد آقاي مهندس و حتما بعدش هم آقاي مديرو وكيل و وزير. من كه همچين سرنوشتي نمي خواهم علارقم اينكه عقلاي قوم اين چنين راهنما و راهبراند. اين را هميشه آويزه گوشم كردم كه كار با كيفيت تا ابد ماندگار است و نتيجه بخش. فقط لوازمش كمي اخلاص است و صبر و ذوق و سليقه. و مطمئن هستم كه دربارگاه اداره جات هيچ گاه به چنين رويكردي به كار و زندگي روي خوش نشان نداده و نمي دهد.

خدا را شكر كه آزادم

حكايت 1

به نام خدا

روزي خواجه مظفر در نوغان مي گفت:((كار ما با شيخ ابوسعيد چنان است كه در پيمانه ارزن يك دانه شيخ ابوسعيد است و باقي من!))

يكي از مريدان شيخ ابوسعيد آنجا حاضر بود از سر گرمي برخاست و پاي افزار در پاي كرد و پيش شيخ ابوسعيد آمد و آنچه از خواجه مظفر شنيده بود بگفت.

شيخ گفت:(( برو خواجه مظفر را بگوي كه آن يكي هم تويي ما هيچ نيستيم!))

برگرفته از كتاب :تذكره الاوليائ

**********

نوغان:روستايي نزديك توس

از سر گرمي:براي خوش خدمتي

پاي افزار:كفش


مردمي از  جنس آفتاب

به نام خدا

پاي صندوق راي چه پلان هايي كه از نمايش روزگار اين مردم زجر كشيده تاريخ به ديدگان اهل خرد جلوه نكرد. آري مردماني از جنس آفتاب جمعه اي كه پاي صندوق بودم حداقل 5 نفر كه با ويلچر پاي صندوق ديدم و يك نفر پيرمرد نابينا كه دست در دست همسر و همسفرش دوش آ دوش جوان تر ها در صف نوبت راي دادن قرار گرفتند و مردم يك به يك نوبت خود را به آنها دادند تا در آن گرمي هوا معطل نمانند. آن پير مرد علاوه بر نداشتن بينايي تقريبا در راه رفتن هم مشكل داشت و با عصا راه مي رفت و البته سمعك هم داشت.

آري اين مردم چون خورشيد بر اين سرزمين مي تابند.

و خداوندا من كه هيچ ام هيچ. فقط ذره اي توان دعا كردم دارم و اميد به آينده و به رحمتت. و كمي هم كار كه البته باز توانش را تو هديه مي دهي كه من همان هيچم.

فقط دعا براي سربلندي اين نظام و سرفرازي مردم پاك نهادم.


دل تنگ بهار

به نام خدا

تنها روزهايي كه هر سال چشم انتظار ديدن و رسيدنش را مي كشم و وقتي تمام مي شود دل تنگش مي شوم ايام عيد نوروز است و مطمئن هستم كه خيلي ها همين حس من را دارند و دركش مي كنند.انگار جوونه طبيعت در اين ايام در نهان ما آدميان شكفته مي شود و وجود مان همچون بوستاني رنگارنگ و لطيف و پاك در انتظار كوچ پرندگان سرزمين خوبي است.

بهار يادآور نيستاني است كه مولوي پاك سرشت مي گفت مرا از نيستان به اين ديار خراب آباد رهسپار كردند.

اين بهار نويد وصال به سرزمين موعود و پيوند با تمام نيكان و نيكي هاست.

و زندگي . . .

بودن يا نبودن

به نام خدا

به چيستي خداوند نيانديش

به نيستي خود بنگر

درجستجوي انسان كامل 8

به نام خدا

سبك زندگي

مردي به شقيق بلخي گفت: در ديار ما مردم چون يابند خورند و چون نيابند صبر  كنند. شقيق گفت: سگان بلخ نيز چنين كنند؛ مرد گفت مردم بلخ چه مي كنند؟ شقيق گفت: مردم بلخ چون يابند ايثار كنند و چون نيابند شكر.

درجستجوي انسان كامل 7

به نام خدا

دنيا رو با همه ي خوب و بدش/ با همه زندونياي ابدش
پشت سر گذاشتن و رها شدن/ رفتن و سري توي سرا شدن
واسشون تو بند دنيا جا نبود/ دنيا که جاي پرنده ها نبود

پشت سر گذشته هاي بي هدف/ پيش رو لشگر آرزو به صف

تو بهشت آرزو گم نشدن/ آدم حسرت گندم نشدن

وقتي موندن تو غبار زندگي/ پر کشيدن از حصار زندگي

زنده موندن واسشون بهونه بود/ زندگي بازي بچه گونه بود
 
يه صدا مي خوندشون سمت خدا/ با سکوتشون رسيدن به صدا
از لينك زير دانلود كنيد؛
http://islammovie.ir/files/uploads/filez/1360379390.1827-ekhrajiha-1-t.zip

در جستجوی انسان کامل 6

به نام خدا

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن
به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن
عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن
ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب
که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ
که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن

تا توانی دلی به دست آور دل شکستن هنر نمی باشد

به نام خدا

چندتا از بچه ها دور میزم جمع شده بودن که یکی از خدماتی ها اومد تو گفت این بچه ای که زدم پشت کله اش کجاست؟ فک کنم اومد همین جا. بعد گفت:" ایناهاش پسر گل شرمنده اشتباه کردم تو رو نمی خواستم بزنم منو ببخش دم در یه دفعه برا گرفتن پذیرایی آنقدر شلوغ شد و مردم هجوم آوردن که دیگه تحملم تموم شد و . . . " این پسر ده ساله بغض کردو اشکاش قطره قطره جاری شد و شروع کرد به دل زدن ولی طوری که کسی نفهمه و غرور مردانه اش خدشه دار نشه. وای خدا دل پسر بچه ای به خاطر یک عدم برنامه برای پذیرایی مخاطبین شکست. توی همون گریه های پنهانیش سرشو که بالا گرفت خیس شده بود از اشک چشمای مظلومش. با هر قطره اشکاش دل من هم کباب می شد. جالب که کسی رو دعوا کرده بودند که یکی از بهترین بچه های خردسال فرهنگسراست و توی تمام برنامه ها به بچه ها کمک می کنه. خلاصه به هر بد بختی بود از دلش در آوردیم و اشکاش تموم شد.

ای کاش تموم اون پذیرایی ها آتش می گرفت ولی دل این طفل معصوم نمی شکست.


در جستجوی انسان کامل 5

به نام خدا

زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد


از سر پیمان برفت بر سر پیمانه شد
صوفی مجلس که دی جام و قدح می‌شکست


باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب


باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
مغبچه‌ای می‌گذشت راه زن دین و دل


در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت


چهره خندان شمع آفت پروانه شد
گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت


قطره باران ما گوهر یک دانه شد
نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری


حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست


دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد

در جستجوی انسان کامل(4)

به نام خدا
***و انسان ضعیف خلق شد***

به هر چی که دور و برت می بینی و خوشت می اد، دل می بندی، با کمی تامل و ژرف اندیشی می بینی که دل بستن آدم همانا و از دست دادنش هم همان آخه از قدیم هم تو کتابای دینی مدرسه می خاندیم:ما مالک مطلق هیچ چیز نیستیم. چون همیشه کسی هست که اون را از ما بگیره و مالکش بشه و باز یکی از اون و الی آخر. پدر و مادر، خانواده و فرزند، پول و ثروت، سلامتی و تن و بدن، علم و دانش و هر چیزی که فکرشو بکنیم، آبرو و . . .

ما چه طور مالک دانش مون نیستیم ؟ جواب ساده است کافیه با یک اتفاق حافظمون رو از دست بدیم یا دچار آلزایمر بشیم اونوقت دیگه می فهمیم انگار از اول علمی وجود نداشته که ما بهش دل بسته بودیم. آدم با اون دانشش احساس بیگانگی می کند.

داشتن با نداشتن فرقش چیه؟؟

جواب: فرقش فقط در لطف پروردگار است.او می خواهد می دهد. می خواهد نمی دهد و می خواهد می گیرد.

وظیفه و تکلیف ما چیست؟

جواب: فقط تسلیم محض و رضا به مقدر او.

اگه واقعا "معنی تسلیم بودن "رو درک کنیم دیگه به خودمون اجازه نمی دیم بگیم خدایا!!! چرا فلان چیز رو به من نمی دی یا از من دریغ داری یا خدایا فلان چیز رو به من عنایت کن و  . . . از این قسم دعاها. باید انسان مرتبه خوف و خشیت از مقام و جلالت پروردگار را کمی لمس کند، آنگاه شاید به خود اجازه ندهد که هیچ چیز زیاده ای بخواهد چرا که هر آنچه که دارد لطف است و تمام الطاف حضرت حق موستوجب شکر(قلبی و یدی)

*** از دست و زبان که براید / کز عهده شکرش بدر آید***

و اما از خودم:

بارالهی! تو شاهدی که تمام این نگاشته ها فقط از فکرو زبانم جاریست و در ورطه امتحان و عمل سراپا نقص هستم و ضعف و کمبود و شاید اصلا هیچ. چه رسد به آنکه مورد قبول درگاهت افتد.

پروردگارا به ما قدرت و توان و توفیق در عمل عنایت بفرما که از ما فقط حرف و سخن بود و همچنان در انتظار لطفی دیگر و آن هم "توفیق عمل".

**((چه بسیارند عبرت ها و چه اندک اند عبرت پذیران))**

********  جان ما در دست توست ای مهربان  ********


در جستجوی انسان کامل(3)

به نام خدا

زرنگ کیه؟

از موقعی که شاغل شدم همش می شنوم که تو محیط کار لق لقه زبون همه شده که " باید زرنگ باشی" ((المومن  کیس)) یک بار باید بشینیم بین خودمون و خدا ببینیم واقعا زرنگی از نگاه ما چیه؟؟ بعد ببینیم از نگاه قران و اهل بیت چیه؟؟اصلا مصادیق زرنگی رو برا خودمون بشماریم. جاهایی که احساس کردیم زرنگ بودیم رو برا خودمون یادآوری کنیم.   می خایم یک کم بررسی کنیم؛ زرنگی متضاد ساده لوحی است.

سوال1)چرا باید زرنگ بود؟؟

جواب: برای رسیدن به خواسته ها و اهداف از پیش تعیین شده.

سوال2) معیارهای زرنگ بودن چیست؟

جواب: 1- حق یا حقوق خود و اطرافیان پایمال نشود.2- کار زیاده از حد توان نخواستن 3- آگاهی از امکانات مادی و معنوی و نحوه استفاده مطلوب از آن ها 4-داشتن دانش و تجربه و بکارگیری آن ها

سوال3) آیا  فردی زرنگ تر از خود هم پیدا می شود؟

جواب: بله بی نهایت. دست روی دست بسیار است

سوال4) آیا زرنگی مشروعیت می خواهد حداقل از وجدان انسانی-اخلاقی؟؟ چگونه؟؟؟

جواب:    بله 1- نیت 2 - صداقت 3- عدالت

سوال5) آیا معاویه زرنگ تر بود یا علی (ع)؟؟

جواب: .............(جوابش با وجدان شما)


در جستجوی انسان کامل(2)

به نام خدا

خیلی وقتا شده که توی محیط کار اوقاتی پیش میاد که آدم سر یه موضوعی احساس رقابت با دیگران می کنه. یه چیزی این وسط سالک طریقت را عذاب می ده و اون احساس ناخوشایندی است که ناشی از شاید حسادت است و شاید هم تصدیقات قلبی است که به آدم الهام می شود و ناشی از ظلم احتمالی است که قرار است برآدم روا شود. حداقل این احساس و این تردید در محل کار خیلی وقتا خوره روح می شه.این احساس ناخوشایند چیزی بیهوده نیست چرا که آدم باید به یک ثبات روحی برسد تا در نقش هدایتگری که قرار می گیرد دیگران را هم درست راهنمایی نماید. می توان حتی پا را فراتر برد و از این مدیریت احساسات پیچیده فردی بتوان احساسات یک جمع مانند گروه و پرسنل زیردست (مدیریت منابع انسانی) دست یافت.

به نظر من در این یک سال و اندی که در شهرداری در مواجهه مستقیم با مردم و فرهنگ زندگی آن ها بودم و با پرسنل سازمانی که با تحصیلات و توانایی ها و سطح ادراکات متفاوت که خیلی از آن ها آنچنان توانایی بالا و بالقوه ای در پیش برد اهداف سازمانی دارند، که با مدتی کار در این فضا و یکسری آموزش بسیار بسیار مفید فایده خواهند بود، یکی از برنامه های ضروری و مهم هدایت و مدیریت احساسات فردی در فضای کار است.

بگذریم همه این ها را برای این گفتم که حتی به نظر من انسان در محیط کار هم در حال رشد شخصیت روحانی و یا افت آن خواهد شد. پس ضروری بررسی است.

و انسان، انسان ، انسان، انسان،انسان . . . .

انسان کامل

به نام خدا

 بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست                 بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
 ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر                       کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
 بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز                        باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو                         آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
 وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست          وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
 در دست هر کی هست ز خوبی قراضه​هاست   آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
 این نان و آب چرخ چو سیل​ست بی​وفا                   من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
 یعقوب وار وا اسفاها همی​زنم                            دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
 والله که شهر بی​تو مرا حبس می​شود                    آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
 زین همرهان سست عناصر دلم گرفت                شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
 جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او                آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
 زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول              آن​های هوی و نعره مستانم آرزوست
 گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام                           مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
 دی شیخ با چراغ همی​گشت گرد شهر            کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
 گفتند یافت می​نشود جسته​ایم ما                  گفت آنک یافت می​نشود آنم آرزوست
 هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد                             کان عقیق نادر ارزانم آرزوست
 پنهان ز دیده​ها و همه دیده​ها از اوست                   آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
 خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز                      از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد              کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست
 یک دست جام باده و یک دست جعد یار               رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
 می​گوید آن رباب که مردم ز انتظار                   دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
 من هم رباب عشقم و عشقم ربابی​ ست        وان لطف​های زخمه رحمانم آرزوست
 باقی این غزل را ای مطرب ظریف         زین سان همی​شمار که زین سانم آرزوست
 بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق                من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
جلال الدین محمد بلخی

تن آدمی شریف است به جان آدمیت      نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

به نام خدا